دیدی ای دل که غـــم عشق دگربار چه کرد ؟

دیدی ای دل که غـــم عشق دگربار چه کرد ؟ 

چون بشـــــد دلبر و با یار وفادار چه کرد ؟  

 

آه از آن نرگس جــــادو که چه بازی انگیخت

آه از آن مست که با مردم هشیار چــه کرد ؟

 

اشک من رنگ شفــــق یافت ز بی ‌مهری یار

طالع بی‌ شفقت بین که در این کار چه کرد ؟

 

برقی از منــــــزل لیلی بدرخشیــــد سحـــــــر

وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کــرد ؟ 

 

ســـــــــاقیا جام می‌ام ده که نگارنــــــده غیب

 نیست معلوم که در پرده اســــرار چه کرد ؟ 

 

آن کــــه پرنقــــش زد این دایـــــره مینـــــایی

کس ندانست که در گردش پرگـار چه کرد ؟ 

 

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت

یار دیرینـــــه ببینید که با یــــــار چه کرد ؟

(حافظ)

 

 

 

 

 

 

صبر

طعمش‌تلخ‌بود. تلخی‌اش‌ را دوست‌نداشتیم. نمی‌دانستیم‌که‌دواست. دوای ‌تلخ‌ترین‌دردها. نمی‌دانستیم‌معجون‌است. معجون انسان‌شدن. گمش‌کردیم. شیطان‌از دستمان‌دزدید. بی‌طاقت‌شدیم‌ و ناآرام. دهانمان‌بوی‌شکایت‌گرفت‌و گلایه... ‌و تازه‌فهمیدیم‌نام‌آن‌اکسیر مقدس، نام‌آنچه‌از دستش‌دادیم، «صبر» بود !!

 

دیگر عزم‌آهنی‌و طاقت‌فولادی‌نداریم، دیگر پای‌ماندن‌و شانه‌سنگی‌نداریم. انگار ما را از شیشه‌و مه‌ساخته‌اند. برای‌شکستن‌مان ‌توفان‌ لازم‌نیست. ما با هر نسیمی ‌هزار تکه ‌می‌شویم. ترک ‌می‌خوریم. می‌افتیم، می‌شکنیم، می‌ریزیم‌و شیطان‌ همین‌ را می‌خواست

امروز

امروز کسی محرم اسرار کسی نیست  

من تجربه کردم که کسی یاره کسی نیست 

 بیهوده مکن عمره گران صرفه کسی 

 جان صرفه کسی کن که دلش ماله کسی نیست

قدرت اندیشه

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :

پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .

دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :

پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟ پسرش پاسخ داد :

پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .

در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت