می نویسی .......می نویسم




می نویسم: تازگی ها چه کتابی خواندی ای از اینجا بس دور
می نویسی: باز هم زنده به گور

 

می نویسم: مادرت چشم به راه تو نشسته ست٬بیا
می نویسی: می توان باز آیا؟

 

می نویسم: برخیز
می نویسی: بگریز

 

می نویسم: باید
می نویسی: شاید

 

می نویسم: من و تو یعنی ما
می نویسی: تنها؟

 

می نویسم: تدبیر
می نویسی: تقدیر

 

می نویسم: همه را از سر گیر
می نویسی: اسیر

 

می نویسم: یک روز
می نویسی: دیروز

 

می نویسم: فردا
می نویسی: دردا

 

می نویسم: برگرد
می نویسی: پا درد

 

می نویسم: همت
می نویسی: قیمت

 

می نویسم: عاشق
می نویسی: هق٬هق

 

می نویسم: خواهر بیوه تو٬مادر پیر و علیلت چه گناهی دارند همه از دوری تو بیمارند
می نویسی: خبرش را دارم، هر نوروز، باز در سینی و بشقاب عدس می کارم

 

می نویسم: تو چه می گویی مرد
می نویسی: عاطفه چیز بدیست٬سنگ دل باش ای مرد٬از همینجا برگرد

 

می نویسم: به تو اما اینک مرگ احساست را تسلیت می گویم
غم آخر باشد٬غم آخر باشد



الاغ مرده

چاک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار. قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ چاک آمد و گفت: «متأسفم جوون. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.»

چاک جواب داد: «ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه. آخه همه پول رو خرج کردم..»
چاک گفت: «باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.»
مزرعه‌دار گفت: «می‌خوای باهاش چی کار کنی؟»
چاک گفت: «می‌خوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.»
مزرعه‌دار گفت: «نمی‌شه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت!»
چاک گفت: «معلومه که می‌تونم. حالا ببین. فقط به کسی نمی‌گم که الاغ مرده است.»
یک ماه بعد مزرعه‌دار چاک رو دید و پرسید: «از اون الاغ مرده چه خبر؟»

چاک گفت: «به قرعه‌کشی گذاشتمش. ۵۰۰ تا بلیت ۲ دلاری فروختم ۸۹۸ دلار سود کردم..»
مزرعه‌دار پرسید: «هیچ کس هم شکایتی نکرد؟»
چاک گفت: «فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم ۲ دلارش رو پس دادم.»

عشق یعنی عاشق شدن

در پاسخ کسی : عشق یعنی سوختن، یعنی از خود گذشتن یعنی ما شدن ، یعنی هیچ ندیدن کور شدن  کر شدن ، عشق لذت از خود گذشتن به دیگری رسیدن ، عشق یعنی ...

زندگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هزارچشمه‌ی خورشید می‌جوشد از یقین...

در معبرِ قتلِ عام
   شمع‌های خاطره افروخته خواهد شد.
   دروازه‌های بسته   
                       به‌ناگاه
                       فراز خواهد شد
   دستانِ اشتیاق 
                      از دریچه‌ها دراز خواهد شد
   لبانِ فراموشی
                     به خنده باز خواهد شد
   و بهار
          در معبری از غریو
   تا شهرِ خسته
                     پیش‌باز خواهد شد.
   سالی
           آری
   بی‌گاهان
   نوروز
        چنین
        آغاز خواهد شد. «احمد شاملو»