طعمشتلخبود. تلخیاش را دوستنداشتیم. نمیدانستیمکهدواست. دوای تلختریندردها. نمیدانستیممعجوناست. معجون انسانشدن. گمشکردیم. شیطاناز دستماندزدید. بیطاقتشدیم و ناآرام. دهانمانبویشکایتگرفتو گلایه... و تازهفهمیدیمنامآناکسیر مقدس، نامآنچهاز دستشدادیم، «صبر» بود !! دیگر عزمآهنیو طاقتفولادینداریم، دیگر پایماندنو شانهسنگینداریم. انگار ما را از شیشهو مهساختهاند. برایشکستنمان توفان لازمنیست. ما با هر نسیمی هزار تکه میشویم. ترک میخوریم. میافتیم، میشکنیم، میریزیمو شیطان همین را میخواست |