درسهای زندگی
مهم نیست چکار می کنید مهم نیست کجا هستید مهم نیست چرا هستید ولی سعی کنید بخندید چون حتی اگه الکی بخندید باز از الکی خندیدن خودتون خندتون میگره
وقتی اتفاق بدی براتون میفته دنبال این باشید که چه چیز خنده داری توش هست و به اون بخندید آره زندگی همینه خندیدن خندیدن خندیدن مهم نیست بقیه چی میگن مهم تویی مهم فقط خود تویی سعی کن کاری که دوست داری انجام بدی که بعدش دیر نشه آره هرکاری یه زمانی داره سعی کنید تو همون زمون انجامش بدید حتی اگه قلبتون دیگه توان شاد بودن نداره حتی اگه تحقیر میشین توسط کسی دوستش دارین فقط به این جرم که اون فکر می کنه آویزونش شدیدن بازم بخندید
اگه سیگاری هستید از سیگار کشیدن لذت ببرید اگه نماز می خونید ازش لذت ببرید اگه بدید حتی از بد بودن لذت ببرید اونموقعه است که تو کارتون خلوص دارید ولی باخودتون روراست باشید اینکه خیلی مهمه که روراست باشید مهم نیست چند سالتون مهم نیست ( من ۲۷ ) مهم اینکه دیگه به این سن بر نمی گردید
ما آدما همیشه در حال حسرت خوردنیم بیاد حسرت نخوریم امروز دیگه بر نمی گرده مهم نیست تو زندگی چی دارم مهم اینکه از چیزی که دارم لذت ببریم حتی اگه از بیچیزی لذت ببریم
بیاد کاری انجام بدیم که دوستش داریم آره باید کارهای انجام بدیم که دوست دارم
این اصل زندگی و راز زندگی
واقعیت قبول کنیم و از واقعیت لذت ببریم
تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
آسان میتوان دلسرد شد هنگامی که بنظر میرسد کارها به خوبی پیش نمیروند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج.
دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند.
برای تمام چیزهای منفی که ما بخود میگوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد،
تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»،
تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»،
تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»،
تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»،
تو گفتی «من نمیتوان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»،
تو گفتی «من نمیتوانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من میتوانی به انجام برسانی»،
تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»،
تو گفتی «من نمیتوانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را بخشیده ام»،
تو گفتی «من میترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»،
تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»،
تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»،
تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»،
تو گفتی «من احساس تنهایی میکنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»،
این پیام را به دیگران نیز بگویید، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس میکند که کلبه اش در حال سوختن است.
زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت میکند تا بعداً تک تک آنها را بهرخم بکشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مىزد.
آن روزها که من رکاب مىزدم و او کمکم مىکرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى کسلم مىکرد، چون همیشه کوتاهترین فاصلهها را پیدا مىکردم.
یادم نمىآید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مىزدم.
حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته میتوانست با حداکثر سرعت براند،
او مرا در جادههاى خطرناک و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.
گاهى نگران مىشدم و مىپرسیدم، «دارى منو کجا مىبرى» او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىکردم دارم کم کم به او اعتماد مىکنم.
بزودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى که مىگفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت.
او مرا به آدمهایى معرفى کرد که هدایایى را به من مىدادند که به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم...
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همهشان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگیناند!»
و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مىکنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مىدانست چطور از پیچهاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند..
من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم..
این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مىداد.
هر وقت در زندگى احساس مىکنم که دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،
«رکاب بزن....»