یکی بود یکی نبود مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود. هنگامی که آن مرد از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فرا گیر نرسیده بود. بنابر این استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از شخصی دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود. مرد وارد دوزخ شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه ی پطرس قدیس را گرفت: این کار شما تروریسم خالص است! پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن مرد را به دوزخ فرستاده اید و آمده و کار و زندگی ما را به هم زده. از وقتی که رسیده نشسته و به حرفهای دیگران گوش می دهد، در چشم هایشان نگاه می کند، به درد و دلشان می رسد. حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند، با یکدیگر صمیمی شده اند، همدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند. دوزخ که جای این کارها نیست! لطفا این مرد را پس بگیرید ![]() |
سلام
وب قشنگی داری
مطلب خوبی بود
توی سه کنج منتظرتم
بای
دوباره سلام
شرمنده یه کمشو خوندم ولی الان کامل خودم
راستی من تازه اومدم توی بلاگ اسکای قبلاْ توی بلاگفا بودم
دوست داشتی یه سری به وبلاگم توی بلاگفا بزن
http://3konj.ir/
حتما منتظرتم
بای
سلام
نوشته جالبی بود
راستی چرا یه چنین تصوری ازمن داشتی؟؟؟؟
یه جوون خمیده .....بعدشم غصه دار بعدشم .........با عصا راه می ره ....همش می گیه چی میشد اگه ........
سلام
نوشته هات حاکی از یه دل پیر داره یه کسی که جرات حرکت نداره هیچوقت اهل ریسک نیست ......کسی که تن به زمونه سپرده و میگه هرچی باداباد ........این احساس منه البته نمی دونم
همیشه در انتظار شاید کسی بیاد اوضاشو تغیر بده
تکرار ،
تکرار ،
تکرار.....
خسته ام از این تکرار ...
کمی جرات ای کاش ،
تا قطع این تکرار
بامزه بود
جالب و حاوی نکته بسیار مهمی بود!