زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت: ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند: تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد.اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.
تو همانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.
نویسنده: گابریل گارسیا مارکز

پابلو نرودا

 این شعر مورد علاقه منه شاید تا حالا هزار بار خوندمش واقعا قشنگه ........من نمی دونم چرا ما رو به مردن دارن عادت می دن نمی دونم ولی تا زنده ایم باید زندگی کنیم

 

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.


به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...


اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.


تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .

 

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .


امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری.

 

پابلو نرودا _ ترجمه احمد شاملو


شکسپیر

آدمهای خوب از یاد نمیرن، از دل نمیرن، از ذهن نمیرن،ولی زودتر از اینکه فکرش رو بکنی از پیشت  میرن  

 

شکسپیر

جملاتی زیبا و آموزنده از چارلی چاپلین

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم ...
انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد!
شاید بتوانی کسی را که خواب است بیدار کنی اما کسی که خود را به خواب زده هرگز!
هنر پیش از آنکه دو بال برای پرواز به آدم بدهد، اغلب دو پای او را نیز می شکند!
حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی‌بخش است!
شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی، اما حال که به آن دعوت شده‌ای تا میتوانی زیبا برقص ...
شکست خوردن ناراحتی ندارد، آدم باید شجاع باشد تا بتواند از خودش یک احمق بسازد!
این یکی از تضادهای زندگی ماست که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام می دهد.
زندگی در کلوز آپ (نمای نزدیک) تراژدی و غم انگیز است و در لانگ شات (نمای دور) کمدی و خنده دار!
حتی بهترین فرزندان نیز دشمن جان پدر و مادرانند!
ازدواج مثل بازار رفتن است پس تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو ...
خوشبختی فاصله این بدبختی است تا بدبختی دیگر!
اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم ناراحت نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود.
انسانها بسیار می اندیشند و کمتر احساس می کنند. ما بیشتر از تکنولوژی، نیاز به انسانیت داریم، بیشتر از نبوغ و هوش، نیاز به رأفت و مهربانی داریم، چرا که بدون مهربانی و انسانیت زندگی پر از خشونت و از دست رفتنی هاست ...
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه به خاطر بندبازانی که بر ریسمانی بس نازک راه می روند نگران بوده ام اما این حقیقت را به تو بگویم دخترم، مردمان روی زمین استوار بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان تو را فریب دهد، آن شب این الماس ریسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است. شاید روزی چهره زیبایی تو را گول زند و آن روز تو بندبازی ناشی خواهی بود و بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

دوست

 

 

ما یه کلاینت داریم تو آفیسمون که من خیلی ازش خوشم میاد، یه خانم 82 ساله که بدون عصا راه میره، یه کم خمیده شده ولی خوب رو پاهای خودشه و هنوزم که هنوزه خودش  رانندگی می کنه، سالی یک بار هم  مجبوره به خاطر سنش امتحان رانندگی شهر رو بده که مطمئن بشن میتونه هنوز دقت داشته باشه، امروز اومده بود تو آفیس و داشت کمی از خاطراتش می گفت، یه کم که گفت من با خنده گفتم شما احتمالا ماه  آگوست به دنیا نیومدین ( من و 2  تا از همکارام آگوستی هستیم ) با خنده گفت چرا، 12 آگوست، تولد منم 12 آگوست هستش (روم نشد بهش بگم فقط  ما مردادیا مثل چی این دنیا رو سفت چسبیدیم و در هر شرایطی باز هم سعی میکنیم زندگی کنیم

خلاصه اینکه رسید به  اینجا که آقایی که 4 سال پیش فوت  کرده همسر رسمیش نبوده واینها 55 سال بدون اینکه ازدواج کنن  با  هم  بودن و یک بچه هم دارن که  پزشک متخصص هست و الان آمریکا زندگی می کنه.

این خانم گفت وقتی که من 18 سالم بود با این  دوستم ( منظورش همون آقایی بود که باهاش زندگی می کرده ، و تمام مدت با عنوان دوستم خطابش می کرد و معتقده که ارزش یک دوستی و رفاقت خوب بیشتر از ارزش  یک  همسری بد هست ) آشنا شدم  و اومدم خونه به خواهر بزرگم جریان  گفتم، اونموقع پدر بزرگم خونه ما بود و از صحبت های ما  فهمید که جریان چیه) حالا حساب کنید که چند سال پیش بوده ) 2-3 روز   بعدش برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت  بود، و با ارزش، وقتی  به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه  مال خود خودت، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ  مناسبتی به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت  رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن و سعی میکردم از هر صفحه ای  حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد  پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه می مونه، یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش  رو به دست بیارم، همیشه می تونم  شام دعوتش کنم اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش  بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون  کتاب نفیس  و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی  که خوب اینکه تعهدی  نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شی با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا  جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه، پس اگر واقعاعاشق شدی با اون مالکیت کلیسایی لحظه هات  رو از دست نده، در مقابل کشیش و عیسی مسیح سوگند نخور، ولی از  تمام لحظه هات استفاده کن و لذت ببر، بگذار هر شنبه شب فکر کنی این شاید آخرین شنبه ای باشه که اون با منه و همین باعث میشه که  براش شمعی روشن کنی و یه ROAST BEEF  خانگی تهیه کنی و در حالیکه دستش روتوی دستت  گرفتی یک شب خوب رو داشته باشی. و همینم شد، ما 55 سال واقعا عاشق موندیم ( 5 سال بعد از آشناییشون تصمیم گرفته بودن که با هم همخونه بشن) و تا سال2004 با هم زندگی کرده بودن، نصف  بیشتر دنیا هم گشتن.

همین  خانم یک بار دیگه می گفت همیشه اولین چیزی که آدمها در برخورد اول با یک  شخص ابراز می کنن، همون چیزیه که دلشون میخواد ببینن،  مثلا اگه کسی بهت رسید گفت خوب  میبینم که سر حالی یعنی این موضوع آزارش داده، اصلا انتظارنداشته تو رو سر حال ببینه و حالا  ناغافل از دهنش اومده بیرون، یا هر چیز دیگه.

 و امروز آخرین جمله ای که گفت و از در آفیس رفت  بیرون این بود که در هر تصمیمی به قلبتون مراجعه کنید قلب خطا  نمیره اگه میگه نه به زور وادارش  نکنین که بپذیره، اگه گفت نه یعنی نه و بر عکس.

امروز ازصمیم قلب براش آرزوی سلامتی کردم، این خانم هر بار که میاد تو اون آفیس و میره حتما یه درس مفید از زندگی برامون داره...